اعتماد نوشت: … و سوارانی که از جاده میگذشتند، گفتند غارنشینها هنوز زندهاند..
غارهای کتُک سوخته، شمال شهرستان اندیکاست. شمال خوزستان. وقتی اسم «کُندههای کتُک سوخته» را بیاوری، همه میدانند منظورت کی و کجاست. «ها، میخوای بری پیش غارنشینا.»
برای رسیدن به «غارنشینها» باید برویم تا سرِ خوزستان؛ تا بعد از دشت «شیمبار» و دامنه کوه و درههای مهیب که بام سقوط آزاد دختر و پسرهای اندیکاست وقتی میخواهند خودشان را از شر زندگی خلاص کنند. در مسیر و کنار جاده، درختان بلوط و انگور وحشی و صنوبر و جاز و پسته کوهی صف کشیدهاند در حاشیه شط «شیمبار» که در فاصله پاییز تا بهار میتازد و وقتی باران فصلی بزند، هار میشود و مهار پاره میکند و تا قله چِلو و دهانه کندهها سرک میکشد و اسباب زندگی غارنشینها را بغل میزند و آن وقت مثل دونده دوی استقامت، از نفس میافتد و آرامآرام، پس میرود تا سال بعد.
رسیدن به کندهها با ماشین معمولی غیرممکن است. نه جاده، آسفالت درستی دارد و نه سیل و بارش فصلی مجال داده آسفالتی سرجا بماند. کف جاده، مثل این است که روی دیواره کوه میرانیم؛ چرخ ماشین با سرعت ۲۰ کیلومتر روی سنگلاخ میچرخد و ما مثل مهرههای کوچک، روی صندلی ماشین بالا و پایین میافتیم. راننده، ریسمان فولادی گره خورده به تنه درختان خشکیده حاشیه جاده را نشانم داد و گفت چشمی، رد ریسمان را در عرض شط دنبال کنم.
چند بار در سال که جادهها در سیلاب غرق میشوند و سطح آب شط تا کمر و شانه مردهای روستاهای شرق شط میرسد، به کمیته امداد اندیکا خبر میدهند و مددکاران کمیته، بستههای غذایی خشک، ماکارونی و چای و قند و کنسرو لوبیا میآورند کنار همین ریسمان. مددکار کمیته امداد از یک طرف و مردِ روستا از طرف دیگر، به ریسمان آویزان میشوند و به دل سیلاب میزنند. میانه ریسمان که هر دو به هم میرسند، مددکار، بستههای غذایی را که به سر و کول خودش گره زده، به سر و کول مرد میپیچد و تا وقتی هر خانه از این روستاها، یک بسته غذایی نگرفته، این مددکار و این مردها در سیلاب میروند و میآیند و این، تنها راه زنده ماندن صدها انسان ساکن در حاشیه شط شیمبار به وقت بارشهای فصلی است .. روی دیواره کوه، شیار سیاهی شبیه رد نفت، به موازات کف جاده مثل مار پیچیده و ناپیدا و پیدا میشود در کنج و زاویه صخرهها. بعید نیست پای ثروت ملت تا اینجا هم رسیده باشد؛ تا ۵۰ کیلومتری غارها و غارنشینها.
این طرف رودخانه، همین مسیری که چرخهای ماشین به زور روی سنگلاخ میچرخد، بچههای روستا، کنار جاده ایستادهاند، ساکت و بیحرکت، با نگاههای دزدیده از نور آفتاب. راننده میگفت به دلیل فاصله خیلی زیاد منطقه تا شهر و، چون خشکسالی و سیلابها مجال نداده میوهای بر درخت بماند، مردم این منطقه در طول سال میوهای جز انگور وحشی به چشم نمیبینند.
میانه مسیر «درد گوری»ها را هم رد میکنیم؛ سنگهای بزرگ مربع شکل با سوراخهایی مثل پنجره در دیوارهایش. سالها قبل وقتی در این منطقه از روستا و خانه و انسان اثری نبود و مردمی که از این مسیر میگذشتند، عشایر کوچرو بودند، اگر پیرزن و پیرمردی ناتوان همراه ایل بود که میانه راه از پا میافتاد، او را با مقداری آب و غذا داخل «درد گوری» رها میکردند که همانجا بمیرد. مردم اندیکا از این منطقه میترسند و میگویند ارواح غمگین پیرزنها و پیرمردهای زنده به گور شده، در منطقه میچرخد و به همین دلیل زمین نازا شده و با یک بارش فصلی، شط شیمبار، قی میکند و جاده و آدم و هر چه هست را با خود میبرد. کمی بالاتر، جایی که عمق رودخانه تا زیر زانو میرسد و مردم روستا، زن و مرد و بچه، دست هم را گرفتهاند و قطاری از عرض رودخانه میآیند به سمت جاده، راننده، لکههای سیاهی روی دامنه کوه نشان میدهد.
«بالا سر دره رو ببین. کندهها اونجاست.»
هیچ امکاناتی به این منطقه نرسیده. هرچه هم بوده، سیل با خود برده. دکلهای فشار قوی برق از یک جایی به بعد؛ خیلی دورتر از غارها، تمام میشوند. آب برای خوردن نیست کنار رودخانهای که سرچشمه کارون را حمل میکند. باید با تانکر به مردم آب برسد که هر وقت باران فصلی و سیلابی بزند، آبرسانی به منطقه هم متوقف میشود.
کمی جلوتر از روستای «آب چندار» که تمام خانهها، چهارضلعی از تخته سنگهای درهم چفت شده هستند، چون در این منطقه هیچ کاه و مصالحی برای ملات موجود نیست، اهالی ۸ روستا باید با قایق خودشان را به جاده برسانند، چون عمق بالادست شط، از قد یک آدم هم بیشتر است و البته هیچ پلی هم برای تردد امن مردم ایجاد نشده. حتی در ماههای داغ سال که عمق رودخانه آب میرود، زمین اطراف شط، شُلاب است و باتلاق. راننده میگوید همه اهالی قایق ندارند و تعداد زیادی در نوبتند که کمیته امداد اندیکا برایشان قایق بفرستد.
ضریب محرومیت همه روستاهای بالای شط، ۹ است؛ شاید هم بیشتر. مددکاران کمیته امداد میگویند رنگ فقر منطقه، در یک دهه چنان تیرهتر شده که باید ضریبهای جدید برای شدت محرومیت تعریف شود وقتی در شمالیترین نقطه استانِ خوابیده روی مخزن نفت، مردمش نه برق دارند، نه آب، نه جاده، نه غذای کافی میخورند، نه مدرسهای کنار دست بچههایشان هست و کودک و نوجوان، برای رسیدن به نزدیکترین کلاس درس، باید هر روز سوار بر کول پدرها و برادرها و مردهای نترس روستا، به شط بزنند تا به جاده برسند و کیلومترها پیاده بروند تا اولین مدرسه عشایری یا اولین مدرسه دو، سه چهار کلاسه.
از جلوی «خانه بهداشت حسنعلی فرح» که رد شدیم، راننده گفت وقتی مردم محلی هم اینجا به سختی رفت و آمد میکنند، چطور ممکن است یک پزشک حاضر باشد بیاید و اینجا بماند.
مردم این منطقه، نه نظام بهداشت و درمانی در دسترس دارند و نه میتوانند بهداشت را رعایت کنند وقتی سوراخهای گود حفر شده در زمین و پشت تیغههای گلی گوشه حیاط خانهها، حکم دستشویی دارد. در منطقهای که سیراب شدن و تشنه ماندنش، وابسته سرعت چرخ تانکرهای آبرسان است، زن و مرد و پیر و جوان و کودک، هنوز به بدویترین نحو، دو هفته یا ۱۰ روز یکبار، در پستوهای تاریک پنهان میشوند تا دور از چشم غریبه، یکی، دو کاسه آب به سرشان بریزند، چون در این منطقه، آب تمیز، طلاست و راننده میگوید بالادستیهای شط و تا محدوده «مازر» و «آب تنگ» که سیل، همان آسفالت وصلهدار جاده روستایی را هم با خودش برده، حتی سوخت برای روشن کردن تنورشان ندارند و ناچارند به جای هیزم، شاخه جاز و بلوط بسوزانند.
قصه کتایون و مهرافروز و آمنه
راننده پا روی پدال گاز گذاشت و رفت. من ماندم و سکوت و سه دهانه غار. یکی از غارها خالی بود، دو تای دیگر پر. غارها، هر سه دستکند هستند؛ حفرههایی داخل دیواره کوه با ارتفاع و درازایی که قابل حرکت و سکونت انسان و حیوان باشد. هر سه دهانه غار، زیر صخره شکم داده کوه حفر شده که به نظر، صخره با بافت سنگی فشردهاش، کار نگهداشت دیواره کوه را انجام میداد. ته غار خالی، در تاریکی گم بود. دیواره و سقفش شبیه اسفنج؛ سوراخ سوراخ و تکهای کوچک از دیواره اسفنجی، با کمی فشار، کنده میشد. کف غار، حوضچهای درست شده بود از ردپای سیل و از سقف غار، آب سیاه و زبر میچکید داخل حوضچه.
غار خالی، سرد بود و بوی لجن میداد. گوشه و کنار غار، سکوهای کوتاه و بلندی داخل دیواره اسفنجی کنده بودند و به سکوها؛ به همان دیواره اسفنجی که دست میکشیدی، چرب بود و سیاه از حضور زنده آدمها در گذر زمان. دو سمت دهانه غارها، دیواری از تخته سنگ چیده بودند که شاید مثل سیلبند عمل میکرد. کنار دهانه یکی از غارها، داخل گود رفتگی دیواره کوه، با توری فلزی و چند تکه چوب به جای بست و زبانه، آغلی کوچک ساخته بودند و کف آغل، علف خشکیده و شن ریخته بود زیر پای چند بز لاغر که گوشه آغل، تنگ هم چرت میزدند. گاهی صدای گنگ زنگولهای از دوردست، سکوت جاری زیر سقف آبیترین آسمان جهان را میشکست.
«سلام»
پیرزنی که کف یکی از غارها نشسته بود، صدای پایم را روی شن و کلوخ شانه جاده شنیده و آمده بود جلوی دهانه غار. زن خوش صورتی بود. با آن همه چروک دور چشم و دهان که امضای فقربود، نگاه آرام و پرمهری داشت. لبش رو به من که غریبه بودم، به لبخند باز بود و لبخند تا چروکهای گوشه چشمها هم دویده بود. به رسم همه زنهای عشایر، موی سرش را با جوشانده حنا و پوست گردو رنگ کرده بود، زیباترین ترکیب رنگ قهوهای سرخ جهان که زیر نور آفتاب، درخشش باشکوهی دارد. به سختی راه میرفت و چشمهایش را برای بهتر دیدن، تنگ و باریک میکرد. با گویشی حرف میزد که هیچ نمیفهمیدم. هر دو به زبان بدن پناه بردیم.
از شکلهایی که با دستهایش در هوا رسم کرد، فهمیدم غیر از پیرزن، سه نفر دیگر هم ساکن غارها هستند؛ دو دختر و یک پیرمرد؛ یکی دختر پیرزن، یکی دختر پیرمرد. یک خانواده دیگر هم بودهاند که دو هفته قبل، وقتی سیل آمده، فرار کردهاند و غار خالی، خانه همان فراریها بود؛ خانواده رعنا و عماد و دو فرزندشان. همگی اهل ایلند و در پیوند سببی، به هم وصلند و پیرزن که اسمش مهرافروز است، خاله کتایون است و مادر آمنه. رفتیم داخل غار مهرافروز. مشغول پرکردن مخزن فانوس نفتی بود که صدای پای مرا شنیده بود. دوباره کف غار نشست؛ روی زیراندازی که مهر صلیب سرخ داشت.
دیواره غارها، سیاه است و اگر روشنی روز نبود، همین ناخنی جلوی دهانه غار هم تاریک بود. مهرافروز دست کشید به دیواره غار و کف دستش را نشانم داد؛ سیاه به رنگ زغال. مثل روستاهای پایین دست، آتش تنور غارها هم با ساقههای جاز و بلوط روشن میشود. کتایون و آمنه، روزی یک نوبت، از دره پیش روی غار یک مسیر سه ساعته را میروند داخل شط و از درختان بلوط و جاز کنار شط با اره شاخه برای آتش تنورها میبرند و به کول میبندند و دبههای ۲۰ لیتری آب از بالادست شط پر میکنند و با قاطرشان میآورند.
شانههای دره، برای غارنشینها حکم حیاط خلوت دارد. شاخه درختچههای قدکشیده از لبه دره، رختآویز غارنشینهاست و آن تکه از تنه درختچهها که هیچ وقت در طول روز آفتاب نمیبیند، مثل یخدان عمل میکند و کیسههای کوچکی حاوی چند عدد سیبزمینی، پیاز و پرتقال به رستنگاه شاخههای همین تکه تنه گره زدهاند. کیسهها را که زیر و رو میکردم، صدایی از پشت سرم سلام داد. کتایون بود. با موهایی به رنگ گندم برشته، رویی رنگ پریده، لاغر و نحیف. بین عشایر، زن و دختر چاق نمیبینی بس که آفتاب نزده تا نیمه شب اینطرف آنطرف میدوند و رخت میشویند و آب میآورند و غذا میپزند و هیزم جمع میکنند و فرش میبافند و نان میپزند و بچه شیر میدهند و زیلو و گلیم جارو میزنند و..
کتایون پشته طناب پیچ شاخههای بلوط را از کولش باز کرد و پشته روی زمین افتاد و کله طناب را تا کف غار کشید و به من اشاره زد بروم همراهش. لته چوبی تکیه داده به دیواره تخته سنگها را کنار گذاشت و رفتیم داخل «خانه». بوی خاکسترِ هنوز سرخِ زیرِ کتری دود زده روی چاهک کف غار، میزد زیر دماغم. در این طبیعت مهجور، به این بوها عادت نداشتم؛ به بوی پشگل بزها که شور و تلخ بود، به بوی نمور غار که از سقفش آب میچکید داخل صفحههای پلاستیکی میخکوب شده به دیواره اسفنجی، به این سکوت دیوانهکننده که گاه به گاه با جرینگ زنگولهها یا گویش نامفهوم کتایون و مهرافروز میگسست. اینجا سرزمین دیگری بود و من، بیگانه با همه مختصاتش..
«از این سکوت، اینکه هیچ صدایی نیست غیر از خودتون، خسته نمیشین؟ حوصلهتون سر نمیره؟»
کتایون سرپوش بشکه کنار غار را برداشت و با ملاقه بزرگی آب داخل کتری دودزده ریخت که چای درست کند. کمی واضحتر از مهرافروز حرف میزد. درس خوانده بود و وقتی خواهر کوچکتر، عروس شد، کتایون کلاس هشتم بود. نیمه پاییز سال ۱۳۸۷، موعد کوچ به دشتهای شمال خوزستان، روزی که از مدرسه برگشت، پدرش گفت بقچهاش را ببندد، بروند «کتُک».
«خونه از خودمون نداشتیم. یه فامیل داشتیم شوشتر. گفت بمون اینجا درس بخون. معلمم گفت بمون درس بخون. اگه میموندم، بابام چی میشد؟ گلهمون چی میشد؟ کسی نبود گله رو نگهداری کنه. بابام گفت من این همه سال چوپانی کردم و به هیچ جا نرسیدم. بمون درس بخون. خودم نخواستم بمونم. برای بابام دلم شور میزد.»
مادر و گوسفندها و بچههای خیلی کوچکتر در دشتهای شوشتر ماندند، پسرهای بزرگتر برای کارگری رفتند اهواز، کتایون همراه پدر و بزها رفت «کتُک». رفتند غارنشین شدند. کتایون غارها را دیده بود وقتی کوچکتر بود. میدانست مهرافروز یک دختر دارد. هم از غار بدش میآمد هم از غارنشینی. دلش میخواست شهر بماند. درس بخواند، در خیابانها راه برود، ماشین و آدم ببیند و از مغازهها خرید کند. رفتنِ کتُک، حکم زنده به گوری بود. دور از زندگی، دور از شهر، دور از مادر. همه اینها را وقتی گفت که روی سکوی سیمانی کف غار برایم زیرانداز پهن کرد و از کیسه پلاستیکی آویزان به سقف غار، داخل قوری چای ریخت و خاک جای پاهایش را با جارو راند بیرون از درگاه غار.
«کتایون … کتایون.»
Thursday, 4 July , 2024